
&nbs
p;
Monday, March 13, 2006
#63758C
"لولیتا"
منم لولیتای تو
کوچکترین معشوقه ی شهوت
سکوت تند حضورت به بازوان لختم می خورد
می گریزم در بی خیالی صدا
جایی که نفست را شلاق می زنند
به انگشتانم می خندم
بر سینه ی لخت برف
دستهایمان برای همیشه یخ می زنند
در مومیایی برف
...تنها آنجاست که دیگر نمی لرزم
زمان توی دلم تاب می خورد
آب در چشمم می لرزد
صدای قژقژ تخت
می شکند
می شکند
می شکند
قلب ماهی چشمم
دوباره می دوم در بغض خشک گلویت
و به اشکهای تازه وارد می رسم
این آسمان تازه باریده است
دیشب می شود-
دیروز می شود-
چه کسی این چرخ دستی را وارونه می چرخاند...؟