Monday, May 16, 2005
#63758C
راست مستی
ای هراس
ای امید
ای گذشتگان رفته در غبار
ای خدایگان ریشه دار
در دل این زمین تکه تکه از تخیل غبار
ای عبور لحظه لحظه های عمر های بی قرار
کاش می شد عاقبت
به چنگ خود بگیرمت
سبوی خویش را دمی
به باده تو پر کنم
به مستی شبانه ای
تمام روزه های سالیان خویش را
تبه کنم
تبه کنم
بنوشمت
و بر عطش سفر کنم
به شهر خواهش و نیاز
به شهر دیده گان بسته از هراس
و جامه های پاره پاره از حظور احتیاج
سفر کنم
سفر کنم
تو را دمی بیابمت
و از کویر تشنه تنم
برای تو سخن کنم
حذر کنم
حذرکنم
که در گناه می خزم
اگر به عمق دیده ات
قدم نهم
و گم شوم
میان خنده های جغدهای بی حیا
اگر به دشت سینه ات
، قدم نهم
و عشق را لگد کنم
میان بوسه های داغ و بی صدا ...ا
نفس
نفس
و شوق در درون من
چو کودکی نحیف و خرد
دوباره رشد می کند
دوباره نطفه های عشق
درون من به بار می نشیند
و زمان لفظ "هست " را انتظار می کشد
تو در منی تو با منی
و من تمام این خطوط کهنه را چه بی هدف گذشته ام
تمام این چهارراههای بی خطوط و بی چراغ
فقط به قصد یک دروغ آشنا
برای من سرود درد خوانده اند .ا
تو از منی
حظور تو چو شاهرگ میان گوشه گوشه وجود من آشیانه کرده است
چه التهاب و حرکتی ؛ ز دانش حظور تو
میان این شقیقه ها
مرا اسیر این فریب بازی می کند
هوس، میانه می دود
و در دلم تمام بازمانده های شرم های کودکی
زخم خورده ،پاک بازی می کند . ا
Scarlet@
12:32 AM
|
|
|