امروز اربعین است ، این پست کی به سرانجام برسد و برود توی آغل گربه ها خدا می داند ، دیشب به مامانم گفتم این خونه جدیدمان همه چیز دارد به غیر از گربه های خانه قبلیمان ، من عاشق اون گربه ها بودم ، فراموش نمیکنم که بهار پارسال همین موقع بود که بهار مست شده بودند و هر چه پدرم با جارو از روی پشت بوم و لبه های دیوار پرتشان می کرد باز از رو نمی رفتند ، هنوز صدای ناله های شهوتیشان توی ذهنم مرا به تصور کش و قوسشان می کشاند ........ عین متنی که همان زمان نوشته بودم را میتایپم :
(عشق گربه ای یا ( گربه های زیر شیروانی ما
صدای گربه ها ، صدای جیغ و صدای کشدار و پر شهوتی که از آغاز یا ادامه یک هم آمیزی خبر می ده ، می تونم کش و قوسش رو حس کنم ، جهش و اوجش رو حس کنم ، ناله های ناتمام زیر گوشم ، غلت زدن روی شیشه های حیاط خلوت ، صدای بی وقفه، که با صدای گربه ای دیگر قطع می شه ؛ مثل ضجه های ناتمامی میمونند که می پیچه و باز منعکس می شه ، شهوت و دیگر هیچ،
همه چیز از رضایت و انبساط خبر می ده ، ......ا
نه نه انگار از پشت بوم پایین افتادند ، یه لحظه نزدیک بود شیشه بشکنه ، یه کم خاک ریخت توی حیاط خلوت و حالا دیگه صداها قطع شده ...ا
سکوت سکوت و رخوت
بیزارم، از همه تن ها بیزاراز شکل پیچ در پیچ اندام ها و قامت ها بیزارم .....ا
.
.
.
صدای ناله گربه ها هنوز می یاد ؛ ساعت 11 شبه ، صبح از صدای سر و صدای گربه ها توی حیاط بیدار شدم ، نزدیک یک ماه میشه که گربه محلمون بچه دار شده و اومده توی انباری خونه ما گربه هاش رو قایم کرده تا یه کم بزرگ بشن و جون بگیرن ، دائم از گربه نره می ترسه ، حتی برای غذا خوردن هم از توی انباری بیرون نمی یومد
تا مبادا گربه نره سر برسه و گربه هاش رو بگیره ، و خدایا چه بچه های نازی ،یکی خاکستری با چشمهای سبز ، اون یکی شیطون و سیاه و بازیگوش ، دائم با هم بازی می کردن و روی هم سر می خوردن ،ا
مامانشون توی انباری ولو می شد تا اونا بیان و شیر بخورن اینقدر زیبا و شیرین که آدم با دیدنشون یاد همه پاکی های دنیا می افتاد ....ا
صبح اصلآ دلم نمی خواست از توی رختخواب بیرون بیام انگار همون سر صبحی دلم می خواست یه فص گریه کنم ، به زور بلند شدم و صدای ناله گربه ها قطع نمی شد ، به مامان گفتم:" چی شده ؟" گفت : " بچه هاش رو گم کرده !ا برای خودم چایی ریختم ، و گربه همینطور دور حیاط می گشت ؛ روی پشت بوم می رفت و باز توی حیاط دور می زد تا اینکه رفت توی انباری ، یکهو دیدم ساکت شد ، به مامانم گفتم : " مامان بچه اش رو پیدا کرد ! "ا
رفتم بیرون تا ببینمش ....ا
دیدم ماده گربه داره گربه سیاه و بازیگوشش رو که غرق خون بود لیس می زنه ....ا
از توی انباری پریدم بیرون و شروع کردم به گریه کردن ؛ گریه ام بند نمی اومد ، تازه فهمیدم که اون یکی هم روی پشت بوم افتاده بوده و بابام چالش کرده ،ا
گربه تا ظهر ناله کرد، تا ظهر یک بند دنبال بچه هاش گشت ، تا ظهر لای یاس ها و لای بوته های گل گشت ولی هیچی هیچی هیچی
داشتم دیوونه میشدم ، حتی غذایی که براش گذاشته بودم رو نخورد ، اومدم توی حیاط به چشمهای من نگاه می کرد و ناله می کرد ، انگار داشت گریه می کرد ...ا
انگار نه انگار که همین دیروز بود که داشتم از شهوت نا تمام این گربه ها شکایت و بدگویی می کردم .ا
.
.
.
امشب هم صدای گربه می یومد که دنبال بچه هاش می گشت ؛ رویپشت بوم راه می رفت و ناله می کرد بعد توی انباری یه دوری زد ، ...ا
.
.
.
من که در مقابل گربه از رو رفتم ، رفتم با جارو زدمش ولی آنچنان به جفتش چشم دوخته و خرناس می کشه که اصلآ ضربه های جارو رو احساس نمی کنه هنوز هیچی نشده یه جفت دیگه برای خودش پیدا کرده ،ا
کاش زندگی ما هم مثل گربه ها بود ، هفته ای یه بار از عشق هم می مردیم ، ماهی یه بار بچه دار می شدیم و بعد بچه هامون رو می خوردیم و باز دوباره روز از نو روزی از نو ، بی هیچ غم و خا طرهای ... "ا
........