نشسته میان مردگان هزار ساله، مصدق، ، شریعتی؛ آدم های بیگانه، غریب که تنها وجه اشتراک شان مرگ است،ا
آمده بودم و روی دست ها پیکری انگار داشت نفس می کشید، صدایی فریاد می زد صبر کنید،ا
هنوز چشم هایش باز است و همه رفتند،ا
و نفس بود که بی نفس می رفت، ا
هنوز صدایی در گوشم بود: صبر کنید،ا
هنوز چشم هایش باز است، می خواهد دخترش را ببیند و من یاد نوحه خوانی، نوحه خوان ها افتادم،ا
یاد دروغی که به مرگ می بندد و یاد مرگ که دروغی آشکار است،ا
دروغ های بزرگ ، دو تا لب های کوچک مرگ گیسوان ماست بر شانه های زندگی . . . صدایت می کنم . . .ا
با تو می دویدم در تو در توی بیمارستان، از این اتاق به آن اتاق و دکتر ها که به چشم های تو نگاه نمی کنند،ا
و تو می دویدی، می دویدی و صدای قلبت را با خودت به دور ها می بردی، من نمی رسیدم،ا
قدم هایم گم می شد پشت پاهایت و وقتی که ایستادی . . . وقتی که ایستادی . . . فقط به سکوتت رسیدم، اشک هایت خشک بود و
صدایت جایی آن دور ها مانده بود.ا
چرا نمی شود حرف زد، یا وقتی که حرف می زنی تو سکوت می کنی، من حرف می شوم و تو سکوت میان واژه ها می شوی،ا
موسیقی می شویم امروز روز هفتم بی مهری است گل به روی گور تو می ریزیم بر می گردیم . . .ا
تنها و با دست های خالی بر می گردیم . . . حرفی ندارم . . . می تواند اول همه جمله ها باشد و اول همه صفحه ها و اول همه
اسکارلت