تو از سرزمین حسرت می آیی
با دست های خیس و گونه های شور
تو زیبا نبودی
تو هر شب چشمهایت را به ستاره می فروختی
تو سایه بودی ، تو ابر بودی ، همان شکل پیچ در پیچ بی قاعده بودی
تو زیبا نبودی
تو بر کجای شب آویخته بودی که خفاش ها بالهایشان را در چشمان تو می گشودند
سحر شده است و تو همچنان در پس روز پرسه می زنی
خنجری بر گلویت ، خنجری در دستت ، چهرهَ روز را چه آسان می دری